دنیای خیال

و چه زیباست اگرخنده فراموش شود

اشک خاموش شود

دل سیه پوش شود

و در این شهر شلوغ

حسرت و ماتم و غم

کار هر روز شود

عدل بی ارزش و پست

ظلم پیروز شود

آن زمان است که من میخندم

چشم خود میبندم

به خدا میگویم

عدل این است نه آن نعمت بی حد و نصاب

که به ما میدادی

و نه آن آزادی

و نه آن آبادی

همه کافر شده ایم

کفردر عمق وجودم پیداست

زهد و تقوا و کرم

همه همچون رویاست

و چه رویایی بود

کاش هرگزسحری پیش نبود

پیرمردی به رهم در پیش است

دلش از غم ریش است

همه گویند که او درویش است

و بسویش رفتم

دست خشکیده او بوسیدم

او به رویم خندید

اشک برگونه سرخم غلتید

و به من گفت که خواب تو حقیقت دارد

باز برمن خندید

وبگفتا اینبار

که خدا را دریاب

راه ناهموار است

جاده ها باریک است

آسمان تاریک است مژده گویم شب موعود بسی نزدیک است

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *