تاریکی شب

در این تاریکی شب هیچکس ماهم نمیگردد
اگر ماهم شود روشنگر راهم نمیگردد

درون سینه صد آه و فغان دارم ولی هرگز
کسی در جستجوی علت آهم نمیگردد

مهدی ( عج )

آخرين جمعه سال .
غربت و قال و مقال.
در سكوتي كه در آن نيست كسي.
محبوسم.
دل به فردا بستم.
شامگه چشم به چشمم نگذارم از ترس
كه مبادا برسي .
و من اندر خوابي .
بي ثمر سير كنم.
سالها در طلب لحظه ديدار گذشت.
دلم آرام نگشت.
كاش با آمدنت ساعتي آرام شوم.
ساقي جام شوم.
مست يك كام شوم.
……
باز پاييز گذشت و زمستان آمد.
و چه آرام آمد.
در دلم تاب ندارم.
چه غريب است اين فصل.
و چه سخت است كه يك بار دگر.
بي تو در غربت اين فصل غريب.
هم دم ماتم و اندوه شوم.
خوب ميدانم من.
بيش از آني كه غريب است اين فصل.
اين تو هستي كه به غربت ماندي.
غربتي طولاني.
مردماني كه همه .
لاف با یاد تو بودن دارند.
ليك در لحظه به لحظه از عمر.
همه بينند به غير از تو كه محبوب تري.
كاش غربت به سرانجام رسد.
دست ما جام رسد.
و تو ساقي باشي.
تا بنوشيم ز جامي كه تجلا يابيم.
آنقدر غرق گناهيم كه با روي سياه .
تاب درخواست نداريم .بگوييم بيا.
انتظارم به لب آمد و دلم آشوب است.
در دلم ميگويم …
كه امامت خوب است.
خواب بودم همه عمر.
كاش بيدار شوم.
كاش ميشد كه تو را يار شوم.
آنقدر سرد و سياه است جهان.
آنقدر حسرت و آه است به جان.
آنقدر بي سر و سير است زمان.
آنقدر عاجز و خام است زبان.
كه تباهي آمد.
ما فراموش نموديم همه.
كه تو ، خواهي آمد…..

بی قرار

اي نسيم صبح اي باد بهار
بي قرارم بي قرارم بي قرار
شكوه دارم از دل بي تاب خويش
اشك مي ريزم ز بي مهري يار
خويشتن را همچون گل پنداشته
اين دل غم ديده ي من را چو خار
شرط بستم از برايش گل شوم
ليك مي بازم در اين شرط و قمار
هرچه كوشيدم دلم راضي نشد
دل رها سازد از آن چشم خمار
برق چشمانش چو تيري زرنگار
بر دلم افتاد و شد اين دل شكار
صيد او گشتم دل ودينم برفت
اي خدا فرياد و صد داد و هوار
لب به لب بوسه زلب برداشتم
غافل از دوزخ ز برزخ حر نار

هرچه گفتم داستاني بيش نيست
اين دل مغرور من بي خويش نيست
گرچه ياران را وفاداري نبود
ليك دل از جور ياران ريش نيست
باخدا بودم و مي مانم همي
بي خدايي مسلك درويش نيست

غروب دل

شعرهایم همه پردرد شدند
خاطراتم همگی سرد شدند
تا تو بودی همه با من بودند
تو که رفتی همه نامرد شدند
تو که رفتی دل من ابری شد
آسمان منشا بی صبری شد
اشک برگونه من جاری شد
دل من محمل بیماری شد
با غرور از تو سخن میگویم
سخن از پاره تن میگویم
تو بیا سخت در آغوشم گیر
بوسه ازچهره خاموشم گیر
باشد این بوسه مرا جان بخشد
به دل خون من ایمان بخشد
بوسه ات اشک مرا پاک کند
غم هجران تو را خاک کند
اگر این بوسه مرا زنده نساخت
جانم آخرشد و از هجر تو باخت
باخبرباش که دیرآمده ای
همچو شه همچو امیر آمده ای
دشنه و تیغ و سپردست مگیر
که به دنبال اسیرآمده ای
این گل از دوری یارش پژمرد
آنقدر دیررسیدید که مرد

غم کده

خداوندا دلم انبار غم شد
ز شادی ها گذشتم خنده کم شد
دلم آشوب ، قلبم پر زدرد است
نگاهت گرم ، قلبم خشک و سرد است
بجز تو نیست یاری در وجودم
منم ان بیکس عاشق که بودم
دلم خون است اما چهره ام شاد
تمام لحظه ها دارند فریاد
گلو پر بغض ، لکنت در زبانم
نمیخواهم دگر شعری بخوانم

حضرت زينب كبري (س)

خداحافظ تورا من مي سپارم
به آنكس كه خدايش ميشمارم
دعا كن بازهم بر بارگاهت
بيايم تا ببوسم خاك پايت
گلو پرشد زبغضت آه در دل
رهم بسيار اما پاي درگل
خدا داند ز رويت شرمسارم
توان اين تمنا را ندارم
ولي ازعاشقي پروا ندارم
كسي چون زينب كبري ندارم
مدد كن برمن و ده اين جوابم
چگونه بر رضايت دست يابم
خدايا پرنما قلبم ز شور ات
كنم احساس هرلحظه حضورت

بیم و امید

ترسم آن نيست که هم صحبت مهتاب شوم
ترسم آن است که از صحبت او خواب شوم

ترسم آن نيست که با عشق هم آغوش شوم
ترسم آن است که از عشق تو بيهوش شوم

ترسم آن نيست که بامرگ به معراج روم
ترسم آن است که من زنده به تاراج روم

ترسم آن نيست که در عمق دلم رشد کني
ترسم آن است که روزي تو به من پشت کني

ترسم آن نيست که برعشق خيانت بکني
ترسم آن است که روزي به من عادت بکني

ترسم آن است که از ترس تو عاشق نشوم
يا که عاشق شده از ترس تو فارغ نشوم

ترسم آن است که اين شعر به پايان برسد
دفترم بسته شده آخر ديوان برسد

1387

آخر هفته

آخر هفته دلم مي گيرد
آرزوها به دلم مي ميرد

حسرت ثانيه ها رادارم
دردلـم ياد خدارادارم

پيش ازاين مرگ درآغوشم بود
گر خداوند فراموش بود

زنده یاد

چند روزيست خبر از گل و گلزار ندارم
باغبان دست گلي ساخت دگر يار ندارم


نوبت يار من آمد دل من تاب ندارد
او بهشت است ولي چشم ترم خواب ندارد

دنیای خیال

و چه زیباست اگرخنده فراموش شود

اشک خاموش شود

دل سیه پوش شود

و در این شهر شلوغ

حسرت و ماتم و غم

کار هر روز شود

عدل بی ارزش و پست

ظلم پیروز شود

آن زمان است که من میخندم

چشم خود میبندم

به خدا میگویم

عدل این است نه آن نعمت بی حد و نصاب

که به ما میدادی

و نه آن آزادی

و نه آن آبادی

همه کافر شده ایم

کفردر عمق وجودم پیداست

زهد و تقوا و کرم

همه همچون رویاست

و چه رویایی بود

کاش هرگزسحری پیش نبود

پیرمردی به رهم در پیش است

دلش از غم ریش است

همه گویند که او درویش است

و بسویش رفتم

دست خشکیده او بوسیدم

او به رویم خندید

اشک برگونه سرخم غلتید

و به من گفت که خواب تو حقیقت دارد

باز برمن خندید

وبگفتا اینبار

که خدا را دریاب

راه ناهموار است

جاده ها باریک است

آسمان تاریک است مژده گویم شب موعود بسی نزدیک است