بی قرار

اي نسيم صبح اي باد بهار
بي قرارم بي قرارم بي قرار
شكوه دارم از دل بي تاب خويش
اشك مي ريزم ز بي مهري يار
خويشتن را همچون گل پنداشته
اين دل غم ديده ي من را چو خار
شرط بستم از برايش گل شوم
ليك مي بازم در اين شرط و قمار
هرچه كوشيدم دلم راضي نشد
دل رها سازد از آن چشم خمار
برق چشمانش چو تيري زرنگار
بر دلم افتاد و شد اين دل شكار
صيد او گشتم دل ودينم برفت
اي خدا فرياد و صد داد و هوار
لب به لب بوسه زلب برداشتم
غافل از دوزخ ز برزخ حر نار

هرچه گفتم داستاني بيش نيست
اين دل مغرور من بي خويش نيست
گرچه ياران را وفاداري نبود
ليك دل از جور ياران ريش نيست
باخدا بودم و مي مانم همي
بي خدايي مسلك درويش نيست

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *