غروب دل

شعرهایم همه پردرد شدند
خاطراتم همگی سرد شدند
تا تو بودی همه با من بودند
تو که رفتی همه نامرد شدند
تو که رفتی دل من ابری شد
آسمان منشا بی صبری شد
اشک برگونه من جاری شد
دل من محمل بیماری شد
با غرور از تو سخن میگویم
سخن از پاره تن میگویم
تو بیا سخت در آغوشم گیر
بوسه ازچهره خاموشم گیر
باشد این بوسه مرا جان بخشد
به دل خون من ایمان بخشد
بوسه ات اشک مرا پاک کند
غم هجران تو را خاک کند
اگر این بوسه مرا زنده نساخت
جانم آخرشد و از هجر تو باخت
باخبرباش که دیرآمده ای
همچو شه همچو امیر آمده ای
دشنه و تیغ و سپردست مگیر
که به دنبال اسیرآمده ای
این گل از دوری یارش پژمرد
آنقدر دیررسیدید که مرد

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *